اینجا برام حکم مقبرهی تو رو داره، جایی که وقتی دلتنگ میشم میام شمع روشن میکنم. مهاجرت مثل زنده موندن از یه نسل کشیه، من زندهم، من نفس میکشم، واقعیتِ من ادامه داره و واقعیت تمام کسانی که میشناختم ناگهان تموم شده. تو، دوستان، دشمنان، آشنایان، بقالهای سر کوچه (سعید و مجید)، پزشک خانوادگی. همه در واقعیت خودشون شناورن و گاهی سرمی به واقعیت هم میکشن و من از دور تماشا میکنم. عکسهایی که ازت میبینم، جملههایی که توییت میکنی، هرچند مخاطبشون من نیستم، جرقههایی از گذشته رو وارد واقعیت فعلی من میکنن، واقعیت مهاجرت و تنهایی.
هفت ماه گذشت. موهات بلند شده. دوست دارم.