توی تاکسی داشتم فک میکردم کافیه یه بار با تموم وجود بهت اهمیت بدم و نگرانت بشم بعد دیگه تا آخر عمر وضع همینه حتی اکه نخوام/نخوای...
توی شهر زامبی ها بیرون بودیم، ظهر جمعه تو شهرستان همیشه همین بوده، تازه کنکور داده بود تازه بهم زده حرف زیاد داشت و من فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم همه چی درست میشه میخواستم با مادرش صحبت کنم حالیش کنم دخترش فرشته س میخواستم دوس پسرشو شکنجه کنم اونقد که اذیتش کرده بود... اعصبانی بودم و کاری از دستم بر نمیومد...
برای اولین بار دنبالم نیومد، یه جورایی دلم گرفت. نه که ناراحت بشم فقط دوس داشتم اون بیاد دنبالم... رفتیم خونه، گرسنه بودم ماکارونی پخته بود برام دو بشقاب ماکارونی بلعیدم یکمم آش گوجه فرنگی بود تو یخچال اونم خوردم دو ساعت اینطورا فقط حرف زدم براش خندوندمش حسابی، یکم که شب شد اومد خونه... فقط بغلش کردم گریه م گرفته بود ولی خندیدم تو صورتش اونقد خوب بود که نمیشد با هیچی عوضش کرد... سه تایی رفتیم درمانگاه مریض بودم یکم تا نوبتم بشه براش از کتابام گفتم از موراکامی گفتم از بختیار علی گفتم از مستندی که پریشبش دیده بود گفت از تاریخ فلسفه غرب گفت که دوباره داشت میخوندش از همه چی گفت برام چقد راحت میخنده تازگیا انگار چون کم میبینمش باید بیشتر بخنده نه که تظاهر کنه ولی سعی میکنه بیشتر خوش بگذرونه...