گربه ی نفوذی
گربه ی نفوذی

گربه ی نفوذی

8

I put you under my spell
I looked into your eyes and said
Reality is a joke
And you stopped breathing
I laughed
And you fell on your knees
I pulled you by the hair
And stared at your eyes
"Baby you're all mine just say them 3 words"
You took a breath and came back to life
"
I
Worship
You
"
...And it was all done

7

توی تاکسی داشتم فک میکردم کافیه یه بار با تموم وجود بهت اهمیت بدم و نگرانت بشم بعد دیگه تا آخر عمر وضع همینه حتی اکه نخوام/نخوای...

6

توی شهر زامبی ها بیرون بودیم، ظهر جمعه تو شهرستان همیشه همین بوده، تازه کنکور داده بود تازه بهم زده حرف زیاد داشت و من فقط دلم میخواست بغلش کنم و بگم همه چی درست میشه میخواستم با مادرش صحبت کنم حالیش کنم دخترش فرشته س میخواستم دوس پسرشو شکنجه کنم اونقد که اذیتش کرده بود... اعصبانی بودم و کاری از دستم بر نمیومد...

باهم بیرون بودیم که زنگ زدم بهش، قبلا خیلی بیشتر میدیدمش خیلی بیشتر حرف میزدم باش... تقصیر منه میدونم خودم گند میزنم به یه سری معصومیتا... گفت یه ساعت دیگه میرسه شهر. دوس داره بریم بیرون؟ آره میاد دنبالم... اومد دنبالم با یه تیشرت نارنجی که قبلا ندیده بودم و موهای جوگندمی که شاید مهمترین ویژگی ظاهریش باشه به نظرم اونقد دل تنگش بودم که نزاشتم سلام بده حتی، قبل اینکه در ماشینو ببندم بغلش کردم. از دم در خونه که تا ماشینش میرفتم داشتم فک میکردم از بهمن ماه تا حالا چه اتفاقایی افتاده باید براش تعریف کنم، اولین چیزی که نشونش دادم تتوی گربه رو دست چپم بود بعد موهام بعد شغلم بعد کتابام بعد کافه با خنده فحشم میداد میگف دهنت سرویس عجب زندگی ای میکنی و تنها کسیه که میفهمه من چرا اینجوری زندگی میکنم میفهمه زندگی برای کسب نوستالژی ینی چی خودشم همینجوری زندگی میکنه چون شاید...
قبلا چنبار کافه رفتیم باهم ولی چنبار آخر که دیدمش هر دفه با ماشین میریم تا عوارضی اتوبانای مختلف و دور میزنیم بر میگردیم بدون هیچ حاشیه ای حرف میزنیم و سیگار میکشیم و آهنگ میخونیم و آهنگای قدیمی گوش میدیم بهش میگم یه آهنگ پیدا کردم محشره میزارم براش آهنگو وسطاش که میشه با خودم میگم نکنه خوشش نیاد؟ زود عوضش میکنم... وقتی آخرای دهه ی سوم باشی و کارتون ببینی همین میشه، به یه کمال میرسی که نمیزاری کسی بگیرتش ازت...
با ترس بهش گفتم وبلاگ جدید را انداختم گفت چرا نگفتی زودتر گفتم همین هفته ی پیش گفت میخونمش ترس برم داشت که نکنه خوب ننویسم و خوشش نیاد ولی از وبلاگو به یاد خودش شروع کردم باید میگفتم بهش گف توعیتر درست کن قول دادم درس کنم...
داشت میبردم خونه ی مامان بزرگم گفتم نگرانشم، گفتم از چن نفر شنیدم حرفشو و اصلا خوب نیس چیزایی که میگن، گف خودخواه باش فراموشش کن...

5

برای اولین بار دنبالم نیومد، یه جورایی دلم گرفت. نه که ناراحت بشم فقط دوس داشتم اون بیاد دنبالم... رفتیم خونه، گرسنه بودم ماکارونی پخته بود برام دو بشقاب ماکارونی بلعیدم یکمم آش گوجه فرنگی بود تو یخچال اونم خوردم دو ساعت اینطورا فقط حرف زدم براش خندوندمش حسابی، یکم که شب شد اومد خونه... فقط بغلش کردم گریه م گرفته بود ولی خندیدم تو صورتش اونقد خوب بود که نمیشد با هیچی عوضش کرد... سه تایی رفتیم درمانگاه مریض بودم یکم تا نوبتم بشه براش از کتابام گفتم از موراکامی گفتم از بختیار علی گفتم از مستندی که پریشبش دیده بود گفت از تاریخ فلسفه غرب گفت که دوباره داشت میخوندش از همه چی گفت برام چقد راحت میخنده تازگیا انگار چون کم میبینمش باید بیشتر بخنده نه که تظاهر کنه ولی سعی میکنه بیشتر خوش بگذرونه...

4

گریه م گرفت، داشتم سعی میکردم بهش توضیح بدم چرا بده حالم، چرا خوب نمیشم چرا نمیدونم چیکار باید بکنم. فکر کردم فهمیده بغلم کرد یهو احساس کردم بیش از حد گفتم بهش خودمو کشیدم عقب صورتمو شستم عینکمو زدم و رفتم بیرون یکم بعد اومد پیشم نشست گفت مشکلت اینه که به خودت احترام نمیذاری...
بغضمو نگه داشتم موقع خدافظی و تقریبا دویدم بیرون. چقد از دست خودم اعصبانی بودم که فک کرده بودم میفهمه فک کرده بودم شاید درک کنه چرا اینجوریم که عمق فاجعه رو درک کنه ولی نکرده بود. باید خودم میفهمیدم که احتمالا قراره بهم راه حل پیشنهاد بده یا فوقش بگه همه چی دست خود آدمه خودتو عوض کن... اعصبانیت داشت حالمو بد میکرد و بیرونم نم نم میبارید هوا، سوار تاکسی شدم برم خونه سردردی که از صب داشتم بدتر شده بود دلم میخواست فرار کنم...
فقط یه نفر بود که میخواستم بشنوه حرفامو اونم لابد کلاس داشت، تازه میترسیدم اونم خسته بشه از گوش دادن به غرغرام هرشب هیچکاری نمیتونستم بکنم هیچکاری... خواستم به یکی دیگه تکست بدم بلکه بخندونتم بهتر بشه وضعم که یه ثانیه از بالا به اوضاع خودم نگا کردم، لازمه حتما کسی حال منو خوب کنه مگه؟! بیخیال ماجرا شدم انگار...
نمیدونست چی لازم دارم منم بهش نگفته بودم، غرور مسخره و بچه بازیای الکی اگه دوسم داری خودت باید بفهمی و این حرفا اونم نفهمیده بود حقیقتش شایدم فهمیده بود ولی انگار که بخواد بهم درس زندگی بده هیچ کاری نکرده بود...
تو تاکسی که بودم فقط دلم میخواست برسم خونه و کتابمو بردارم برم تو بدبختیای تیم و جین خودمو غرق کنم. از جلو هاکوپیان که رد شدیم یاد اون وقتی افتادم که به یه نفر گفته بودم اوایل مه اومده بودم این هاکوپیان حس بینهایت خوبی بهم میداد چون انگار داشتم میرسیدم و اونم مودبانه لبخند زده بود، منم یه جورایی که خجالت کشیده باشم انگار گفته بودم میدونم که خیلی بچه م...