خسته و افسرده بعد از بیست ساعت سرپا بودن رخت خوابای بقیه رو انداختم و اومدم دراز کشیدم، در زدی و اومدی تو پشت سرت درو سفت بستی. دراز کشیدی و بغلم کردی. تو مرز بیهوشی چشمام رو بستم و صورتت رو بوسیدم. شکی نیست که منم میخواستم، شکی نیست که منم لذت بردم، ولی درنهایت، کاش تو بغل هم میخوابیدیم.
دل نوشته هاتو دارم میخونم
گریه هم بند نمیاد
دنبال گربه میگشتم اومدم تو توئیترت!
خوشبحالت خونه خودتی؛ من ارزوم اینه تو خونه خدم باشم؛
با بی افت قرار میذاری! حال میکنی!
کافه میری؛ قرار میذاری! عشق داری! زندگی داری! درس میخونی! خوابِ نیواورلئان میبینی....!
تهرانی! من خیلی دلم میخواد بیام تهران! اره بیام همونجا که میگن پر دوده!