هر بار میام یه چیز بلند بنویسم اولش در باره ی این مینویسم که خیلی وقته که چیزی ننوشتم و بعد از خودم سؤال میکنم که اصلاً استعدادی هم تو نوشتن دارم یا نه همش کسکلکه؟ (واقف باشین که همین الان یه بار کلمه ی “کسکلک" رو اشتباه هجی کردم) چقد دراما آخه؟ خودم دراما درست میکنم برا خودم و این چیزی نیست جز یه بیماری لاعلاج، شایدم یه درمان برای بیماری لاعلاج بی حوصلگی و روزمرگی ولی اصلاً دلیل اینکه دارم مینویسم اینه که نمیخوام به دراما فکر کنم میخوام رو کاغذ از همون روزمرگی هایی بنویسم که یه بار یکی بهم گفت قابل پرستشن. تنبل شدم جدیداً، چیز خیلی جدیدی نیست البته، یه نمودار سینوسیه، تنبل میشم بعد خوب میشم بعد دوباره تنبل میشم و بعد دوباره زور میزنم خودمو تنگ میکنم. الان مثلاً تنبلم، ولی یه ماه پیش حسابی تنگ بودم، هی زرت و زرت پیاده میرفتم این ور و اون ور البته به گمونم دمای هوا هم بی تأثیر نیست، گرم که میشه همه زامبی میشیم و دنبال کولر و داستان میگردیم بلکه یه ذره خنک بشیم اونقد که اون بیرون جهنمه. امروز مثلاً وقت داشتم پیاده برم سر کار، مسیریم نیست اصلاً حداکثر چهل دیقه پیاده رویه که هشتاد درصدش سرپایینیه حتی ولی همین تنبلیه که میگم امونمو بریده بود آخرشم تاکسی گرفتم بدنمو کشیدم بردم سر کار. صبحا انگار میگردم یه بهونه پیدا کنم که چرا نباید پیاده برم مثلاً “عه دیدی از این خط چشمه کشیدم که تا عرق میکنم پخش میشه؟” یا “ای بابا بازم که این کفش نارحتا رو پوشیدم” خیلی وقتام میگم “این سوتینه اصلاً راه نداره بذاره پیاده برم” خلاصه که امروز جوراب نپوشیدم و دیگه مجبور شدم با تاکسی برم. هوا خیلی ابری و حال بهم زن بود انگار که تو خونه باشم، خونه همیشه بوی نا میده، الا وقتایی که مامان هست، انگار مامان بوی نا رو از خونه میگیره میبره. حالا هر طوری بود رسیدم گالری و درو پشت خودم بستم و قفل کردم، میخواستم حتی کرکره رو هم بکشم پایین که یهو شرم ورم داشت. یه بیلبیلکی بهم دادن مثل سوییچ ماشین میمونه، ریموت کرکره ی گالریه، بعضی وقتا که گالری رو میبندم بیام خونه به خودم میام میبینم بیلبیلکه رو گرفتم دستم دارم باهاش به غریبه ها پز میدم که مثلاً من ماشین دارم یا چی، هردفعه هم که میام گالری رو باز کنم از هشتصد متر اونطرف تر بیلبیلکشو فشار میدم انگار که عن خاصی باشم و گالری مال من باشه مثلاً. خلاصه که وقتی رفتم تو و درو پشت سرم قفل کردم خواستم با این بیلبیلکه کرکره رو هم بکشم پایین ولی یه ندایی بهم تشر زد که تو عن خاصی نیستی و گالری هم مال تو نیست. هایپ ایرانی کسشرمو وا کردم و شروع کردم با صدای تخمیم آواز خوندن. هر دفعه از این هایپ ایرانیا برمیدارم یاد روزای اتاق بازرگانی میفتم که ردبول برمیداشتم و تخمم نبود که گرون تره و حداقل بیدار نگهم میداشت، این هایپ ایرانیا رسماً آب شکر گاز داره، “حالا خوبه گازش زیاد نیست.” دلمو به همین جمله خوش میکنم و یه هایپ برمیدارم و هردفعه چک میکنم که ایرانی باشه حتماً چون از اینام که اعتماد به نفس ندارن یه چیزی که برداشتنو ببرن بذارن سر جاش و مجبور میشن پول بالای چیزی بدن که نمیخواستن انقد خرجش کنن. خیلی قضیه تخمی تخیلیه میدونم ولی رودرواسی یه بخش جدایی ناپذیر از تربیت شهرستانیه دیگه چه میشه کرد؟ مامانمون بچه ی فلان خانه بابامون اسم و رسمی داره برا خودش، همینجوریش جوونا اسم پدربزرگمو میدونن چه برسه به مسن ترا، نمیشه که من یه چیزی رو که از رو قفسه برداشتم بردم گذاشتم روی کانتر که یارو حساب کنه رو برم بذارم سرجاش حالا هرچقدرم که میخواد چیز کوچیک و کسشری باشه. آواز میخوندم “شاخه ی سبز خیالش سر به آسمون کشید، بر و دوشش همه پر شد ز اقاقی سپید…” حبیب هم مرحوم شد.
کار خوبی کردی بلند نوشتی. خیلی قشنگ بود. تربیت شهرستانی و نمودار سینوسی. بلند اواز خوندن تو...
یک سوال دیگه یک سوال دیگه

این چه جورابیه که نمی پوشی راه نمی ری وقتی می پوشی راه می ری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام من این متن شما رو خوندم باید بگم خیلی برام جالب بود
خیلی خندیدم
یک سوال داشتم این سوتین که نمی گذاره راه بری و کی توی ماهواره تبلیغ می کنن؟ مثل همون کفشاست که راه می ری لاغر می کنی؟